چه شور افتاده در دلها ز شیرین لعل خندانش


دریغا خضر ما شرمنده گردد ز آب حیوانش

نه از رنگ تو رنگی داشت نه از بوی تو بوئی


ز غیرت چاک زد هر سو ز صد جا، گل گریبانش

چو آن بلبل که در بستان ز سنبل آشیان دارد


دل آشفته ام جمعی است در زلف پریشانش

چو موسی گر زدود شعله ای در پیچ و تاب افتد


همیشه داردم در پیچ و تاب آن زلف پیچانش

مشو چندین بلند از خاک قصر خود تماشا کن


که قیصر رفت بر باد فنا بر قصر و ایوانش

رضی سان سرخ دارم از طپانچه روی خود ترسم


که رنگ لاغری از کشتنم سازد پشیمانش